عاشقانه ها

عاشقانه ها

لمس کن کلماتی را
که برایت می نویسم
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست…
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد…
لمس کن نوشته هایی را
که لمس ناشدنیست و عریان…
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را
که خیس اشک است و پر شیار…
لمس کن لحظه هایم را…
تویی که می دانی من چگونه
عاشقت هستم٬
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن…
همیشه عاشقت میمانم
دوستت دارم ای بهترین بهانه ام
>>>>>>
دوستان گلم نظر یادتون نره
همچنین نظرات انتقادات و پیشنهادات خودتون رو میتونید به ایدی تلگرام زیر ارسال کنید: mhmd_4444@
<<<<<<<<<

--------------------------------------

__ _█████____████
___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۴ آذر ۹۷، ۱۱:۵۴ - الهام
    عالی
نویسندگان

اشعار عاشقانه

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۳۰ ب.ظ




دیری است ندیده ام من الماس تنت
عابــر نشـــدم به کــــوچه یاس تنت
تبریز چـــــرا شده است فصل تن تو
خـــــواهم برسم به بندر عباس تنت !


نقش ِچشمان ِخمارت ، چه کشیدن دارد ! / سایه ساران ِدو زلفت ، چه لمیدن دارد !
آن قدر خوب و ملیحی که به یک جرعه نگاه / حس مستی لبت طعم چشیدن دارد . . .


بی رویت آینه کدر خواهد شد / آهم در شهر منتشر خواهد شد
چون بمبی ساعتی دلم در سینه / با تاخیر تو منفجر خواهد شد . . .


پر است خلوتم از یاد عاشقانه او / گرفته باز دل کوچکم بهانه او
نسیم رهگذر این بار هم نیاورده / به دست قاصدکی نامه یا نشانه او . . .


شاهزاده ی عشقی که غلامت شده ام / پابند تو و اسیر دامت شده ام
گویند کبوتری وفادار تر از طوقی نیست / طوقی صفتم ، جلد مرامت شده ام . . .


اگر چه عاشقی پر شور بودیم / به خود نزدیک و از هم دور بودیم
شب و روز از جدایی می‌سرودیم / من و تو وصله‌ای ناجور بودیم . . .


امشب شب رویای تو بود و تو نبودی / در دل همه آوای تو بود و تو نبودی
 دل زیر لب آهسته تمنای تو میکرد / در حسرت دیدار تو بود و تو نبودی  . . .


هر سحر آفتاب من بودی
همه شب ها شهاب من بودی
 ور شکستم بدون چشمانت
 تو تمام حساب من بودی . . .


دل تنگم و جز روی خوشت در نظرم نیست / در گیتی و افلاک به جز تو قمرم نیست
با عشق تو شب را به سحر گاه رسانم / بی لذت دیدار تو شب را سحرم نیست . . .


دل خوش میطلبم سیری چند ؟ / پای در بند به زنجیری چند ؟
با چنین باده و جامی ساقی / تو بگو عشق و صفا سیری چند . . . ؟

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت / وزبسترِ عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست / تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت . . .



من به زنجیر وفای تو اسیرم چه کنم
گر نیایی به خدا بی تو بمیرم چه کنم
در هوای غم عشق تو ز خود بی خبرم
که من از عشق تو محتاج و فقیرم چه کنم . . .




اشک خیمه زده بر صفحه ی چشم نگرانم
چنـد روزیسـت که دلواپسـم و بـد نگرانم
کوچه از رهگذر سرد غمت زار و گرفته ست
شب بی تابش ماه روی تو برده امانم . . .


کمی گیجم کمی منگم عجیب است
پریده بی جهت رنگم عجیب است
تو را دیدم همین یک ساعت پیش
برایت باز دلتنگم عجیب است !


دلم را ساده گیر آورده ای تو
نه مستاجر ، اسیر آورده ای تو
تمام رهن قلبت پیش پیش است
نگو بازم که دیر آورده ای تو….!


ای کـــاش دلـــم اســیـــر و بــیـمار نبود
در بـــنـــد نــــگاه او گــــرفــتــار نــبـود
من عاشق و او زعشق من بی خـبر است
ای کــاش دل و دلــبــــر و دلـــدار نـبود



چون عود نبود چوب بید آوردم
روی سیه و موی سپید اوردم
خود فرمودی که نا امیدی کفر است
فرمان تو بردم و امید آوردم


در مذهب عاشقان قرار دگر است
وین باده ناب را خمار دگر است
هر علم که در مدرسه حاصل گردد
کار دگر است و عشق کار دگر است


ای جمله بی کسان عالم را کس
یک جو کرمت تمام عالم را بس
من بی کسم و تو بی کسان را یاری
یارب تو به فریاد من بی کس رس


من مانده ام و شعر سرودن بی تو
از خواب غزل پلک گشودن بی تو


در بستر بی رحمی و خون زاده شدم
از اول عمر با جنون زاده شدم
خاکستریم .دست خودم نیست عزیز
ققنوسم از آتش درون زاده شدم


چشم مست تو عجب جلوه گه بیداد است
خم ابروی تو سرمشق کدام استاد است؟
خم ابروی تو را دیدم و رفتم به سجود،
صید را زنده گرفتن هنر صیاد است


کم نامه‌ی خاموش برایم بفرست
از حرف پرم گوش برایم بفرست
دارم خفه می‌شوم در این تنهایی
لطفاً کمی آغوش برایم بفرست


در دفتر شعر من صدا پنهان است
یک رود پر از ستاره در جریان است
من در سر خود ابر زیادی دارم
جیب کلمات من پر از باران است


در وطن مثل غریبانم،نمی دانم چرا
روز و شب سر در گریبانم، نمی دانم چرا
هر که از روی دل جانم فدایش می کنم
مثل عقرب می زند نیشم، نمی دانم چرا


من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی
یک شکر از هزار نتوانم کرد



درخت غم بجانم کرده ریشه
بدرگاه خدا نالم همیشه
رفیقان قدر یکدیگر بدانید
اجل سنگست وادم مثل شیشه


ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من!
ای حسرت روزهای شیرین در من!
بی مهری انسان معاصر در توست
تنهایی انسان نخستین در من!
 


دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک، چک چک، … چکار با پنجره داشت
 


دلبرم اندر خیالم خود نمایی میکند
در فراقش ای دل من بینوایی میکند
او برفت و پشت پا زد بر دل و دنیای من
کار دل را بین که بهرش بیقراری میکند


دلم تنگ است امشب بهر زاری
به روی موج گریه تک سواری
صفای گریه ای در خلوتم را
نمی بخشم به سال خنده داری


کم زندگی مرا نمایش بدهید
تابوت برای من سفارش بدهید
باید بروم گور خودم را بکنم
لطفآ دو سه سطر مرگ را کش بدهید


سردم شده است و از درون می سوزم
حالا شده کار هر شب و هر روزم
تو شعر مرا بپوش سرما نخوری
من دکمه ی این قافیه را می دوزم


بیهوده در اضطراب ماندیم همه
در تاب و تب و عذاب ماندیم همه
این ساعت زنگ خورده هم زنگ نزد
عشق آمد و رفت و خواب ماندیم همه


با دیدن تو دست و دلم می لرزد
زیبایی تو چقدر وحشتناک است
انگار که چاره ای ندارم دیگر
دختر!پدر تو بود چوپان می خواست؟


من آمده ام که با تو راهی بشوم
آنی که تو از دلم بخواهی بشوم
دریا بغلم کن! بغلم کن دریا!
می خواهم از این به بعد ماهی بشوم


در اوج یقین اگر چه تردیدی هست
در هر قفسی کلید امیدی هست
چشمک زدن ستاره در شب، یعنی
توی چمدان ماه خورشیدی هست


هرکه فرهاد شود در ره عشق
همه کس در نظرش شیرین است
تهمت کفر به عاشق نزنید
عاشقی پاکترین آیین است



ماه در روی کسی غیر تو دیدن ممنوع
ناز چشم کسی جز تو خریدن ممنوع
تابلویی بر سر دروازه ی قلبم زده ام
که ورود احدی جز تو اکیدا ممنوع


هجر تو نصیبم ای دل افروز مباد
بر جان من این آتش جانسوز مباد
آن روز که من پیش توام شب نشود
وان شب که تو در پیش منی روز مباد



کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی ؟
می باشد و می باشد و می باشد و می
من باشم و من باشم و من باشم و من
وی باشد و وی باشد و وی باشد و وی



تا دست ارادت به تو داده ست دلم
دامان طرب ز کف نهاده ست دلم
ره یافته در زلف دلآویز کجت
القصه به راه کج فتاده ست دلم



کنار برکه دلم نشستم و نیامدی
دوباره در سکوت خود شکستم و نیامدی
سوال کردم از خدا نشان خانه تو را
سکوت کرد و در سکوت شکستم و نیامدی


دل خوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رسانی به یقینم کافیست
قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو
گهگاهی که تو یادم بکنی هم کافیست …



مرا آموختی آواره باشم
به درگاه جنون بیچاره باشم
تو خورشیدی مدار عشق با توست
مرا بگذار تا سیاره باشم



از عذاب لحظه هاى بى تو بودن خسته ام
گر نیایى در کنارم دیگر از جان رفته ام
تا به کى حسرت کشم از دورى چشمان تو ؟
دست سردم بیقرار از دورى دستان تو ؟



داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا
آسمان با اشک غم آمیخت لبخند مرا
در هوای دوستداران دشمن خویشم رهی
در همه عالم نخواهی یافت مانند مرا



عشقت نه سرسری است که از سر به در شود
مهرت نه عارضی است که جای دگر شود
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شد و با جان به در شود !



دوسِت دارم از ته دل ٬ دلی که پر پر میزنه
دلی که ساز عشقتو از همه بهتر میزنه
دوسِت دارمـ حتی اگه یه شب به خواب من نیای
عاشقتم مثل همه حتی اگه منو نخوای



ببار ای اشک سیل آسا که یارم بر نمی گردد
در این دنیای تنهایی به ما یاور نمی گردد
هزاران بار جان دادم به عشقش روز و شب اما
دریغا خُلقِ بی مهرش به ما خوشتر نمی گردد



آنچنان کز رفتن گل خار می ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می ماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک رفتار می ماند به جا



از تو انتظار نداشتم دستمو رها کنی
من واست بمیرم و به دیگری نگاه کنی
باورم نمیشه که من از خدا تو رو بخوام
تو واسه یکی دیگه شبا خدا خدا کنی



من و تو از تبار بی کسانیم
در این غوغا چه کَس را کَس بدانیم
کسی نشنیده فریاد کمک را
کمک کن تا برای هم بمانیم



فریبم داد و با من حقه ها کرد
خودش را در نگاه من خدا کرد
همین که در دلم یکتاترین شد
مرا با بی کسی هایم رها کرد



سینه ام یک دفتر تا خورده است
واژه هایش خیس و سرد و مرده است
من نمیگویم ولی انصاف نیست
دوریت گویی دلم را برده است …



آمد بهار و حیف که ما را بهار نیست
وین جرعه ها به کام دلم خوش گوار نیست
گفتم بهار آمد و پر شد جهان ز گل
دیدم که یار نامد و گفتم بهار نیست …


ای بی وفا ز داغ تو در دل شرر فتاد
وز دیده اشک غم ز محبت ثمر فتاد
جورم چنان بدل بنمودی که قلب من
گردیده پاره پاره و از تن بدر فتاد



امیدوارم لذت برده باشید. :)

نظر یادتون نره!!!!!!!!!!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی